ای که برداشتی از شانه موری باری
بهتر آن بود که دست از سر من برداری
ظاهر آراستهام در هوس وصل، ولی
من پریشانتراز آنم که تو میپنداری
هرچه میخواهمت از یاد برم ممکن نیست
من تو را دوست نمیدارم اگر بگذاری
موجم و جرأت پیش آمدنم نیست، مگر
به دل سنگ تو از من نرسد آزاری
بیسبب نیست که پنهان شدهای پشت غبار
تو هم ای آینه از دیدن من بیزاری؟!
فاضل نظری
حضرت حافظ
دیوان شمس
روزه یک سو شد و عید آمد و دلها برخاست
می ز خمخانه به جوش آمد و می باید خواست
نوبه زهدفروشان گران جان بگذشت
وقت رندی و طرب کردن رندان پیداست
چه ملامت بود آن را که چنین باده خورد
این چه عیب است بدین بیخردی وین چه خطاست
باده نوشی که در او روی و ریایی نبود
بهتر از زهدفروشی که در او روی و ریاست
ما نه رندان ریاییم و حریفان نفاق
آن که او عالم سر است بدین حال گواست
فرض ایزد بگزاریم و به کس بد نکنیم
وان چه گویند روا نیست نگوییم رواست
چه شود گر من و تو چند قدح باده خوریم
باده از خون رزان است نه از خون شماست
این چه عیب است کز آن عیب خلل خواهد بود
ور بود نیز چه شد مردم بیعیب کجاست
حافظ
یده می بینم ترا
شوق تو دارم درخفا
چون سایه دنبال توام
وه که نمی بینی مرا
گم کرده ام خود را کنون
ای ماه تاب روشنا
چون زورقی تنها شدم
( دریای بی پایاب را)
بربند بر من راه را
سد کن به رویم آب را
چون ماهی من صید توام
(چون می کشی قلاب را)
ناشی - تابستان 97
ای آنکه مرا برده ای از یاد، کجایی؟
بیگانه شدی، دست مریزاد، کجایی؟
دردام توام، نیست مرا راه گریزی
من عاشق این دام و تو صیاد کجایی؟
محبوس شدم گوشه ی ویرانه ی عشقت
آوار غمت بر سرم افتاد،کجایی؟
آسودگی ام،زندگی ام،دارو ندارم
درراه تودادم همه بر باد، کجایی؟
اینجا چه کنم؟از که بگیرم خبرت را؟
از دست تو و ناز تو فریاد، کجایی؟
دانم که مرا بی خبری می کشد آخر
دیوانه شدم خانه ات آباد کجایی؟
شاعر : پریناز جهانگیر
کیست امشب حلقه بر در میزند
میهمانی، آشنایی، محرمی؟
یا که ره گم کردهای آزرده جان
تا بیاساید ز رنج ره دمی؟
کیست امشب حلقه بر در میزند؟
هرزه مستی، رانده از میخانهای
در پی میخانه اینجا آمده
تا بگیرد باز هم پیمانهای
کیست امشب حلقه بر در میزند؟
رسته از زنجیرها دیوانهایست
با جهان دردمندان آشنا
وز جهان عاقلان بیگانه ایست؟
کیست امشب حلقه بر در میزند؟
سائلی با صد تمنا آمده؟
یا که محرومی ز محرومان شهر
رانده از هر سو به اینجا آمده
کیست امشب حلقه بر در میزند؟
آه شیطان است بازی میکند
تا بترساند مرا این نیمه شب
در پس در صحنهسازی میکند
کیست امشب حلقه بر در میزند؟
باد ولگرد است میکوبد به در
میبرد هر شب مرا از دیده خواب
میزند هر دم به این ویرانه سر
کیست امشب حلقه بر در میزند؟
هیچکس را من ندارم انتظار؟
پیک غم پیغام مرگ آورده است
تا چه میخواهد ز جان بی قرار
شعر از : حمید سبزواری
در دیاری که در او نیست کسی یار کسی
کاش یارب که نیفتد به کسی کار کسی
هر کس آزار من زار پسندید ولی
نپسندید دل زار من آزار کسی
آخرش محنت جانکاه به چاه اندازد
هر که چون ماه برافروخت شب تار کسی
سودش این بس که بهیچش بفروشند چو من
هر که با قیمت جان بود خریدار کسی
سود بازار محبت همه آه سرد است
تا نکوشید پی گرمی بازار کسی
من به بیداری از این خواب چه سنجم که بود
بخت خوابیدهٔ کس دولت بیدار کسی
غیر آزار ندیدم چو گرفتارم دید
کس مبادا چو من زار گرفتار کسی
تا شدم خوار تو رشگم به عزیزان آید
بارالها که عزیزی نشود خوار کسی
آن که خاطر هوس عشق و وفا دارد از او
به هوس هر دو سه روزیست هوادار کسی
لطف حق یار کسی باد که در دورهٔ ما
نشود یار کسی تا نشود بار کسی
گر کسی را نفکندیم به سر سایه چو گل
شکر ایزد که نبودیم به پا خار کسی
شهریارا سر من زیر پی کاخ ستم
به که بر سر فتدم سایه دیوار کسی
شعر از : شهریار
درباره این سایت